ای خاک سیه ، در دل تو خفته عزیزی دار عزیزش !!
لطیف کریمی استالفی لطیف کریمی استالفی

گرچه دست بیداد گر طبیعت از شاخسار پُر بار ادبیات پارسی خراسان زمین بار بار شاخه های زیبایی را شکسته بود که تا کنون جای خالی آنها پُر نشده است   .

اما این بار نه یک شاخه ای را ، بلکه قامت تکدرخت غربت گزین تنومند و سر کشی را بخاک انداخت که هنوز هم جوان و سرشار از شور و شوق سرودن و سر بفلک کشیدن را داشت .

   آری...  

هرگز باورم نمیشود ، صبحی را که پیش آمد نا خوشایندی بر دلم سنگینی می انداخت ، آنچنان با دلتنگی ، آشفته گی درونی و  سخت آزار دهنده آغاز کرده

باشم که صدای نا بهنگام زنگ تلفون امروز صبح ، به دلهره گی من افزود و ضربات نورمل قلبم را شدید تر ساخت ، گوشی را بعجله برداشتم ، با درد دریغ ! خبر مرگ دوست بی نهایت عزیز ، شاعر گرانمایه ، نارنین مرد شیرین سخن زنده یاد محترم بیرنگ « کوهدامنی » را شنیدم ، بجای اینکه فریاد بر آورم در جای خود خشک ، لال ، مات ومبهوت ماندم ، گوشی از دستم افتاد و دقایقی بعد بی اختیار سخت گریستم .

    چگونه وچطور باور کرد که چهره درخشان و خورشید تابناکی را خاک سیه به آغوش گرفته باشد ، برای تسلی دلم به قلم مراجعه کردم ، گفتم در رثای آن جاودانه مرد چیزی بنویس ، اما قلم سوگوارم نتوانست چنان جمله و واژه ی را که در خور تحسین آمیزی به او باشد بیابد و به همین جمله اکتفأ کرد که « مرگ حق است و آخرین سر منزل هستی اینست » خدایش بیامرزد .

     محمد عاقل بیرنگ کوهدامنی شاعری بود بی آزار ، فروتن و فارغ از هرگونه رنگ تعلق ، کلامش لبریز از فصاحت و بلاغت ، از اشعارش همیشه درد و اندوه  جانکاه می تراوید ، قفس غربت چنان دلتنگش ساخته بود که بیاد وطنش میگفت :

      دلم گرفته زغربت دعا کنید که من – بهار گاه دگر در دیار خود باشم

اما  تقدیر چنین نکرد ،که در دیار خودش ودر جمعی از  یاران خودش آرامش بگیرد ،  بر خلاف آرزو هایش در دیار بیگانه و گورستان غریبان آرامش ابدی گرفت .

    دلبستگی این شاعر ارجمند و درد مند ،  بوطن ومردمش را میتوان از اشعارش شناخت ، در یکی از غزلهایش میخوانیم :

 

ای باد صبحگاهی چیزی تو از وطن گو

از باغ و از درختش ، از دشت و از دمن گو

از حال زندگانش ، خود اندکی بدانم

از مرده ای که مانده ، در خانه بی کفن گو

اینجا دلم گرفته ، باشد همیشه ابری

از خاستگاه خورشید ، از سر زمین من گو

 

 بیرنگ در پنجاه و هفتمین بهار زنده گی قدم می گذاشت ، اگر دست بیداد گر مرگ امانش میداد ، شاید آنچه را که تا هنوز نگفته بود می سرود و بیشتر می آفرید .

       افسوس به این میخورم ، هر باریکه با او در تماس می شدم ، صدایش را پُر غم و گلویش را بغض گرفته می یافتم و چرا نتوانستم لا اقل برگی از کتاب درد و اندوه او را که در دل مخفی داشت و نمی خواست بیان کند بخوانم .

    آخرین باری که او را در ویانا ملاقات کردم ، حس نمودم درد ورنج این شاعر و نویسندۀ چیره دست معاصر به ابعاد جهان وسعت داشته و بس عمیق است ، با وجودیکه سیمایش رنگ خزانی بخود گرفته بود ، اما یک عالم امید های بهاری داشت .

 بیرنگ را هرگز نمیتوانم بگویم بخاک آرمیده ، او به جاودانگی پیوست ، شعرش ، خودش و یادش تا جهان هست جاودانه و زنده خواهد بود .

 بدینوسیله مراتب غمشریکی و تسلیت  بس عمیق خود را به باز مانده گان آنمرحومی بخصوص خانم وفرزندانش و محترم آقای « راوش» و کافهء ملت شهید پرور و جامعه نویسنده گان  ، شعرأ ابراز میدارم و از خداوند برزگ تمنا دارم تا روحش را شاد و جایش را در جنت الفردوس بدارد

بااحترام  

     

   

 

 

 


December 14th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
بیانات، پیامها و گزارشها